گاهی آدم هرچی بیشتر فکر میکنه،سبک سنگین میکنه انگار فقط به این پی میبره که هیچی نمیدونه، تهش اصلا قابل پیش بینی نیست حتی اگه زمان زیادی رو صرف برنامه چیدن کنی بازم اونطور که باید نمیتونی آخر راهو پیش بینی کنی.
دلم میخواد اندازه همه ی این سالهایی که همه چیو تو خودم ریختم داد بزنم و به عالم و آدم فحش بدم و گاهی اوقات آدم به نقطه ای میرسه که همه چی براش متوقف میشه هرکاری که بخواد بکنه توی ذهنش از قبل بی معنی جلوه میکنه و در نتیجه هیچ کاری نمیکنه...
دلم برای روزهایی که بیخیال هرکاری که دلم میخواست انجام می دادم تنگ شده. دلم برای آدمهای یکرنگ قدیما تنگ شده،دلم واس خودم که دیگه نمیشناسمش تنگ شده...
این همه آدم جلز و ولز میزنه این همه استرس میکشه آخر سر هم یه روز ناگهانی مرگ میاد سراغش و هیچی هم با خودش نمیبره و همه ی این مشکلات به ظاهر بزرگ تموم میشه جوری که انگار هیچ هدفی پشت اونهمه سختی نبوده مرگ چیز عجیبیه واقعا...
اینایی که وسط چت میزارن میرن یا دیر جواب میدن خیلی بیشعورن واقعا،من که به هیچ وجه نمیتونم با این آدما کنار بیام در واقعییت هم نمیشه روی این آدما حساب باز کرد.
دیگه نمیدونم چند سال پیش بود که از بلاگ اسکای رفتم همه چیو زدم نابود کردم حتی دیگه اسم وبلاگمم یادم نمیاد،حالا دوباره برگشتم :)
ولی من هنوزم دنبال تکرار خوشی های گذشته ام هرچی جلوتر میای انگار همه چی سخت تر میشه دنیای آدمهای بزرگ هیجانش خیلی کمه همش مسئولیت و رعایت کردن های بیخوده..